فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

بی نظیرترین دختران دنیا

بازی با کاموا

پارسال تابستون قبل از یکسالگیت مریض شدی و حسابی ضعیف و بی حوصله بودی مریضیت هم خیلی طول کشید ما هم خیلی نگرانت بودیم .یه روز صبح وقتی بیدار شدی سرحال بودی و بازیت گرفته بود اونم با یه تیکه کاموا منم از ذوقم چند تا عکس ازت گرفتم . اینجا بود که مریضی(که ایشالا هیچ بچه ای مبتلا نشه اسهال و استفراغ شدید بود) فاطمه توپولی مارو که هنوز یک سالش نشده بود رو حسابی ضعیف کرد . اینجا  دوماه کوچیکتر بودی . ...
30 مرداد 1392

جو جو تو سبد

سلام گلم چندتا عکس از تو سبد نشستنت دیدم حیفم اومد برات ثبتش نکنم . عاشق اینی که بری تو جعبه و سبد و از این جور چیزا..........تازه میز تلوزیون رو که خالی کرده بودیم و شده بود خونه بازیت حالا خوش به حالت شده تو میز زیر تلوزیون و داخل سبد ...
30 مرداد 1392

اون همه عکس همه شون پریدن

مامان حسابی ناراحته و حالش گرفته آخه الان میخواستم عکسای تولد و پست تولدت مبارک برات بذارم ولی ر مو که به کامپیوتر وصل کردم همه عکسا فرمت شد اخه چرادفعه اول و دومش نبود نمیدونم ازرم بود یا نه . اما به هر حال تولدت مبارک گلم شاید بتونم برات چند تا عکس پیدا کنم .   ...
29 مرداد 1392

عکس بی کیفیت

عزیزم منو ببخش به خاطر عکسای بی کیفیتت خب با موبایل عکس ازت میگیرم انشالله بعدا عکسای با کیفیت تری ازت میزارم من به همینشم راضیم گلم . ...
25 مرداد 1392

تاب بازی

بابایی برات تاب بسته توهم خیلی خوشت میاد و حسابی تاب بازی میکنی. ابجی بیچاره هم همش هولت میده اگه بخواد یه دقیقه استراحت کنه صدات درمیاد .جالبه اسباب بازی هاتم میخوای سوار کنی . در ضمن حین تاب بازی یه عالمه کلمه جدید رو با ابجی میگی .   ...
25 مرداد 1392

حموم نه

 امروز صبح ساعت 6:30 از خواب بیدار شدی و وقتی بابا خاست بره طبق معمول دنبالش گریه کردی و رفتی نشستی تو ماشین منم برات انگور اوردم تا انگور دست من دیدی بی دردسر اومدی خونه و یه کم سی دی دیدی و بعدش هم بردمت حموم ولی تو عزیزم خیلی از حموم بدت میاد واینقدر گریه کردی که تا از حموم بیرون اومدی فوری خوابت برد .تو که عاشق اب بازی هستی چرا گلم اینقدر از حموم میترسی. ...
21 مرداد 1392

رفتن عجیب ما به محلات

 فاطمه جان یادته رفتیم محلات خیلی خوشحال وسرحال بودیم  وقتی رسیدیم اول رفتیم نمایشگاه گل وگیاه اونجا تو خیلی از گلها خوشت اومده بود و چند تا عکس انداختیم ولی وقتی خواستیم بریم از گلخونه های محلات دیدن کنیم وگل بخریم تو گلم شروع کردی گریه کردن البته چه گریه ای عجیب بود ما هم حسابی ترسیدیم وبخاطر تو تصمیم گرفتیم مسیر چهار ساعته ای رو که اومده بودیم رو بدون استراحت کردن برگردیم .البته خانمی نیم ساعت بعداز حرکت خوابت برد ولی ما دیگه جرات نکردیم برگردیم . وقتی رسیدیم خونه شب شده بود وهمگی از خستگی خوابمون برد ...
21 مرداد 1392